می خواهم از عشق بنویسم
از این تلاطم پیرانه سر که انگار تقویم عمر مرا وارونه خوانده است.
آه که در پایان من تازه میل آمدن کرده است!
می ترسم
از این آرزوی چندین ساله می ترسم
از نوشتن درباره عشق می ترسم
دست هایم از ترس یخ بسته اند، پاهایم لرزانند ودلم دریاوار در جوش و خروش است.
من از شروع دیر هنگام می ترسم.
از تلاقی نگاهی که خرمن جانم را به اشارتی سرد می سوزاند می ترسم
از شب های پر رمز و راز،
از سکوت های کشدار،
از دعاهای بی اثر و نماز های بی حضور
از خودم و تمام لحظات پر از خیال تو می ترسم.
اما
تو بیایی من نخواهم ترسید
تو بیایی من شجاع خواهم شد
تو بیا و اسم شب تمام حیات و ممات من را بر زبانت جاری ساز
بیا و عشق را فریاد کن.
اگر بیایی
من و تو همه را مبهوت خواهیم کرد
اگر بیایی
خدا هم با ما خواهد بود.
و شاید باز
خدا را چه دیدی
من عاشق تو خواهم شد.
باور کن!